برک ۲۵ مرداد - در جستجوی بیان
سوار مترو بودم که یک دفعه با خودم گفتم، «برم ببینم اصلا شرکت بیان کجاست». از قبل صفحهی شرکت گروه راهبرد بیان رو توی سایت رسمیو بررسی کرده بودم و حس و حال پیاده روی و ماجراجویی من هم فعال شد. به هر حال این شد که رفتم تا شرکتی که سالهاست از سرویس وبلاگش لذت میبرم رو پیدا کنم.
اولش که با خودم گفتم چقدر راحت، نزدیک ایستگاه مترو هست و دانشگاه شریف و سریع پیداش میکنم. آخه بر اساس پینی که توی نقشهی ثبت شدهی سایت رسمیو بود، شرکت میبایست دقیقا اون مکان علامتگذاری شده باشه، اما خیال خامی بیش نبود. ( همین نقشهی پایین 👇 )
یک کوچهی ساده با کلی ماشین پارک شده، و کسی هم نمیدونست که آیا اینجا شرکت بیان هست یا نه. در هر صورت متوجه این موضوع شدم که بر اساس آگهی رسمی مورخه ۲۷ خرداد امسال ( یعنی تقریبا ۲ ماه پیش )، نشانی شرکت عوض شد و یک شرکت دیگه الان اونجا مستقر هست.
به هر حال عکسی که ابتدای این بداهه برک دیدین، روزی خانه بیان بود.
خانه بیان و تفکر پیرامون
ساختمون سابق شرکت بیان، یک ساختمون متمایز نسبت به خونههای اطرافش هست و شکل و شمایل مدرنی داره. چند دقیقهای ایستادم، براندازش کردم و به فکر فرو رفتم. به این که چه انسانهای باحالی و با چه ایدههای قشنگی مدتها اینجا اومدن و کار کردن تا کاربرهای محصولات دوست داشتنیشون مثل همین بلاگی که داریم ازش استفاده میکنیم، ساخته بشه.
چه امیدها و ایدههایی اینجا شکل گرفته و چه آدمهایی اومدن و رفتن. وقتی به پنجرههای باز این ساختمون نگاه میکردم، خودم رو به جای برنامهنویسی میدیدم که در حال کار کردن هستم و کنار پنجره بزرگ شرکت به آسمون آبی نگاه میکنم و از کارم لذت میبرم.
یکی از جذابیتهای خاص مکانی شرکت بیان، نزدیکی زیادش به دانشگاه شریف هست. تصورش رو بکنین چه حس قشنگی داره برای یه دانشجویی که بعد کلاسا میاد اونجا و حالا برای کارآموزی یا به عنوان برنامهنویس یا نقشهای مختلف دیگه، چند متر پایینتر از درب دانشگاه، توی یه شرکت به این باحالی کار میکنه.
کرونا
حداقل ۶۵۵ پدر، مادر، پسر، دختر، دوست و فامیل، امروز جونشون رو از دست دادن. دیدین یه سریها هستن توی جاده، که میگن من ایمن رانندگی میکنم، خیالت راحت؟ یه دفعه یه راننده پر خطر یا ناشی باعث میشه کسی که آزارش به کسی نمیرسید قربانی بشه؟
واقعا درد داره، این همه آدم الکی دارن پر پر میشن و بیشتر هم به خاطر اشتباه ماست. اشتباه یکی غیر از اون کسی که جونش رو داد. طرف داشت زندگیش رو میکرد. خانواده داشت. عزیزانی داشت که منتظرش بودن. بهش عادت کردن، باهاش زندگی کردن و سر یه مریضی کاملا قابل پیشگیری، قابل مبارزه جونش رو از دست میده.
بچهای که بی پدر میشه، دختری که دیگه بابا نداره، مامانی که دیگه بچشو نمیبینه. نوهای که دیگه بابابزرگش نیست و همسری که زندگیش رو از دست میده.
اصلا انقد عادی شده که درکشون نمیکنیم. انقدر هم ضعیف هستیم که کاری هم نمیتونیم بکنیم. درست مثل حشرات داریم یکی یکی میوفتیم روی زمین. خیلی صحنهی وحشتناکیه. صحنهای که وقتی سوار مترو بودم و یک پسر تازه جوان رو دیدم که از شدت سردرد و ضعف کنترل خودش رو از دست داد و افتاد.
چقد عجیبه، چیزی که اون جسم رو کنترل میکرد، دیگه کنترلش نمیکنه. پس اون کنترل کننده چی میشه؟ اون چیزی که بهش میگیم روح کجا میره؟ هوشیاری و بی هوشی و خواب چی هستن؟ چرا ما روشن خاموش میشیم؟
موزیک
شاید توی این همه بد بدختی و ناراحتی بشه چند لحظه به چیزی فکر نکرد و یه نوای دلنشین رو گوش داد. شاید این ذهن یه کم آروم بگیره. این تک خوانیای از انیمه سریالی دوتا هست که بر اساس بازی Dota2 ساختنش. دلتون آروم:
از قبل9 تا نظر داشتیم!
