برک ۲ خرداد - گینتاما میبینم!
شاید باورتون نشه، اما بالاخره تونستم انیمه گینتاما رو شروع کنم. سالها بود که از دیدن این انیمه امتناع میکردم، چرا که احساس به هم ریختگی و بی محتوایی نسبت به صحنههای مختلفی که ازش دیدم داشتم. در ضمن کاراکترهای مسخرهای هم داشت و در مجموع حدود ۴ سال بود که در این شک و تردید بودم که آیا ببینم یا نه؟
اما دست بر قضا انیمههای جالبی که میدیدم به اتمام رسیدن، یعنی چیزی برای دیدن نداشتم و به ذهنم خطور کرد که عبارتی رو در گوگل جستجو کنم و نتیجه بصورت خیره کنندهای به جذابیت گینتاما اشاره میکرد و این شد که ما هم گینتامایی شدیم :))
توضیحات ویدیو: سنپوکی = پنکه برقی
بعد از دیدن چند قسمت از گینتاما متوجه شدم که این انیمه قابلیت دیدن هنگام غذا خوردن رو هم داره و باید این انیمه رو مثل [سریال Friends](چرا سریال Friends را باید دید؟ :: آسمانم) ، جزو محتوای قابل دیدن هنگام غذا خوردن قرار بدیم. اما به شخصه بر اساس تجربه بدی که داشتم، توصیه میکنم گینتاما نبینین، چرا که من نیز «خُل» شدم.
قضیه از این قراره که امروز در حال وبلاگ گردی بودم و به این پست رسیدم. متن رو خوندم. با خودم گفتم: «اگه یک درصد هم که شده، دوستمون در مورد خودش داره میگه چی؟». در این لحظه بود که یه ابرک گینتاما بالا سرم باز شد و گفت: «خب مگه چیه؟ حماقته دیگه ... ». هر چقدر هم که سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم نشد. و این شد که دوستمون رو ناراحت کردم. نتیجهی اخلاقی اینکه برنامههای مناسب سنتون رو ببینین (خب این انیمه از سن من گذشته بود، نخندین:)).
کشکولها
صفحات مجازی مثل چشمه اند، میجوشند، جاری میشوند و اگر مسیر درستی طی نکنند و به دریا نریزند، راکد میشوند و خاصیت عکس پیدا میکنند، میشوند منبع آلودگی. اگر مراقبت نشوند خشک میشوند و تمام میشوند و ما میمانیم و یک برکه کثافت که کارنامه اعمالمان است.
[منور الذهن](و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد + پی نوشت مهم! :: منورالذهن)
اصلاً چه ایرادی دارد که گاهی گزارشهای ریلایومان مسافتی سهکیلومتری را نشان دهد که در پارکی کوچک، هفتادودو بار دور زدهایم؟ چه ایرادی دارد که گاهی خطوط ریلایومان نزولی شود یا در جا بزنیم، وقتی که فقط خودِ ما هستیم که میدانیم در این هفتادودو بار دور زدن چه یافتهایم...
[. عارفه .](شمارهٔ ۳۰۲ :: پیادهروی در گرگومیش)
توی دلم زمزمه میکنم «خدا جونم به تقدس همین لحظه، سپید بخت و سبز دامن باشن. سایهی سر و پیرهن تن هم باشن.» و قطرههای اشک پشت سر هم میچکند روی گونهام. مامان با خنده میگوید «بقچه دختر شوهر داده، نه مامانم.»
[بـقـچـه](اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ :: «آیینهی بقچه»)
نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه.
[Maglonya ~♡](#133 :: ~ Cotton cloud ~)
همهٔ اینها را گفتم که بگویم وقتی مهمانی، مقصد مسافرتش را قزوین انتخاب میکند، ما طوری خوشحال میشویم که اگر خبرِ دلارِ ۶۹ ریالی را بشنویم هم آن قدر خوشحال نمیشویم! چرا که زیرِ سایه نبودن و واضح دیده شدن، چنان لذتی دارد که اصلاً نگم برات!
[مترسک](من قزوینیام! :: یک مترسک)
و ما عبور شب را تا رسیدن به صبح مرور کردیم. سکوت در نگاهمان تکرار میشد و گوش هامان را میخراشید. انگار به اینجا تبعید شده بودیم!
[ آوو کادو ](نقطه ی صفر :: اعترافات یک درخت)
از قبل12 تا نظر داشتیم!
